تحلیلى پیرامون نهضت حسینى
وحدتِ سیاسى با بحثهاى انتقادى منافات ندارد
در این جا خوب است به یک جمله معترضه، اشاره کنیم و سپس به ادامه بحث بپردازیم گاهى گفته مىشود که: اساسا طرح چنین بحثهایى غلط است، چون براىِ وحدتِ سیاسىِ مسلمین، که بخصوص در این زمان ضرورت دارد، زیانبار است، در پاسخ با اعتراف به این که وحدتِ سیاسىِ مسلمین ضرورت دارد، باید گفت:
اوّلاً: همه ارزشهاىِ اسلام در این است که: روشنگرِ حق و پاسدارِ حقّ است؛ اگر روشنگرى و پاسدارىِ حق را کنار بگذاریم در حقیقت اسلام را کنار گذاردهایم.
ثانیا: هدفِ اصلىِ تحقیقاتِ اسلامى، موافقت یا مخالفت با اشخاص نیست. اصولاً، اشخاص در درجه اول نیستند، بلکه شناختِ واقعیّات در درجه اول است و اشخاص در درجه دومند.
على علیهالسلام در این زمینه در یکى از جملاتِ اعجازآمیزش مىفرماید:
إنَّ دینَ اللّه لا یُعْرَفُ بِالْرِّجالِ فَاعْرِفِ الْحَقَّ تَعْرِفْ أهْلَهْ...
یعنى، شناخت مسائلِ مربوط به اسلام، فقط مبتنى بر عملِ این و آن نیست، بلکه نخست باید حق را بشناسى تا در نتیجه، اهل حقّ را نیز بیابى.(1)
ثالثا: بحث در مسأله خلافت و خلفا و تأثیرِ آن در پیدایشِ جریانهاىِ بعدى مانندِ جریانِ کربلا، ربطى به مسأله وحدتِ سیاسىِ مسلمین ندارد؛ منتها بهانهجوها، براىِ اینکه آب را گلآلود کنند، بین این دو مسأله ربط مىدهند. اگر شیعه بگوید که مثلاً، عثمان مصالحِ اسلام را به خطر افکند، زیرا بنىامیّه را بر کلیّه امور مسلّط کرد و در نتیجه، زمینه شهادتِ علىها و حسینها را پیش آورد، آیا اینگونه جملات، که بسیارى از محققّانِ سنّى هم مانند طه حسین و عقاد و علائلى و .... قبول دارند، با اصولِ اسلام مخالف است تا بهانهجوها آن را، دستاویز کنند و شیعه را مخالفِ اسلام یا مخالفِ وحدتِ سیاسىِ مسلمین بخوانند؟
اصولاً، یک اشتباه مهمّ برخى از برادرانِ سنّى این است که: تصوّر مىکنند که وحدتِ سیاسىِ مسلمانان، باید با وحدتِ نظر در سایرِ مسائل توأم باشد با این که مىبینیم: خودِ آنها که به اصطلاح وحدتِ سیاسى دارند در بسیارى از مسائل، اختلافنظرهاى شدیدى داشته و دارند؛ بنابراین، باید از برادرانِ سنّى پرسید که: اصلاً چرا فقط در برابرِ شیعه و فقط روىِ مسأله خلافت، حساسیّت به خرج مىدهند و فقط این مسأله را مانعِ وحدتِ سیاسى مىپندارند؟ تاریخِ صدرِ اسلام، به این پرسشِ جالب پاسخ مىدهد و مىگوید:
ریشه این حساسیّت این است که: حاکمانِ ستمگر و عالمانِ خودخواه، مانند معاویه و عمر و عاص و وابستگانِ آنها، خلافتِ ابوبکر و عمر و عثمان را، اساسِ کار مىگرفتند تا بتوانند شیعه را به بهانه این که با خلافتِ اینان مخالفند، بکوبند و راهِ پیشرفتِ خودشان را هموار نمایند.
واقعیّتِ مزبور، شواهدِ فراوانى دارد؛ از بابِ مثال، عمرو عاصِ حیله باز، به معاویه بهانهساز مىگفت: بهترین راه مبارزه با على علیهالسلام و طرفدارانش این است که: ابوبکر و عمر را علىرغم آنها، بزرگ کنى تا بتوانى آنها را به جرمِ اعراضِ از آن دو نفر، سرکوب نمایى.(2) معاویه نیز، براىِ همین منظور، ابوبکر و عمر را علىرغم آنها، مىستود با این که خودِ او چنان که خواهیم دید به آن دو معتقد نبود. معاویه و عمرو عاص که جاىِ خود دارند، منصور نیز، که از فرزندانِ عباس، عموىِ پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم و مخالفِ ابوبکر و عمر بود، سرانجام مانندِ معاویه لازم دید، براىِ برقرارىِ حکومتش و سرکوبِ خط على علیهالسلام و فرزندانش، ابوبکر و عمر را بزرگ کند. منصور صریحا مىگفت:
... وَاللّهِ لاَءُقَدِّمَنَّ عَلَیْهِمْ تِیْما وَ عَدِیّا...
به خدا سوگند، براىِ طردِ خاندانِ على علیهالسلام و شیعیان آنها، ابوبکر و عمر را بر آنها مقدّم مىدارم.(3)
از این نمونهها و نظایر فراوانش معلوم مىشود که: اساسا کشمکش در مسأله خلافتِ اسلامى، که موضوعِ اصلىِ [اختلاف] شیعه و سنّى است، یک جریانِ طبیعى نیست، بلکه یک جریان انحرافى است که در حقیقت، با سیاستهاىِ شومِ حاکمانِ فاسد، مانند معاویه و منصور و با تبلیغاتِ عالمانِ مزدور و متعصّبهاىِ خودخواه، داغ شده است والاّ اگر سیاستهاىِ آنها و تبلیغاتِ اینها نبود، هرگز مسلمانها به خاطرِ مسأله خلافت به خصوص پس از گذشت زمانش، آن همه نزاع و خونریزى به راه نمىانداختند. و راستى به جا است بلکه لازم است که دانشمندانِ متتبع و نکتهسنج، این مطلبِ حسّاس را که «مسأله شیعه و سنى مسألهاى است در درجه اول سیاسى و در درجه دوم مذهبى» پیگیرى کنند، و شواهدِ آن را که در منابعِ اسلامى بهوفور دیده مىشود، گردآورى نمایند. این، به نوبه خود، کتابِ مفیدى مىشود که بخشِ مهمّى از حقایقِ تاریخ و فرهنگِ اسلام را، بخصوص درباره شیعه و سنّى روشن مىسازد و ریشه اختلافها را تضعیف مىنماید.
چند نکته اساسى
به هر حال، بحثهاىِ مذهبى با وحدتِ سیاسى منافات ندارد. کاملاً ممکن است که مسلمانها، نظامِ مشترک و اتحادّ مستحکم داشته باشند و در عین حال، درباره مسائلِ اساسى اسلام، تا چه رسد به شخصها و خطها، تحقیق کنند و باید تحقیق کنند، بخصوص که اگر دیروز منطقِ «کور شو و کر شو» رونقى داشت، امروز این منطقِ سفیهانه، حتّى در نزدِ زورگویان، کاربردِ چندانى ندارد. امروز مردمِ مسلمان و غیرمسلمان مىخواهند واقعیّات را بیابند اگرچه به قیمت از دست رفتنِ عقایدِ کهنه باشد. و چنان که گوشزد شد، سخنانِ عمر مدرکِ فوقالعاده مهمّى است که بهتر از هر مدرکِ دیگرى واقعیّات را آشکار مىکند و مطالبِ جالبى را بخصوص درباره خلافت، از پس پرده بیرون مىریزد.
در این جا در حدود ظرفیّت این نوشتار به چند نکته اساسى پیرامونِ سخنانِ عمر، اشاره مىشود و از برادرانِ سنّى درخواست مىشود که اگر پاسخ منصفانهاى دارند بفرمایند.
اوّل: جمله عمر به پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم (هذیان مىگوید) چنانکه دیدیم: به خاطر این بود که مىدانست پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم مىخواهد، على علیهالسلام را کتبا نیز به خلافت نصب کند.
خودِ عمر در گفتگوىِ دیگرش نیز که با ابنعبّاس دارد، علّت مخالفتش را با وصیّتِ پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم روشن مىکند. ابن عبّاس به عمر گفت: پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم خلافت را براى على علیهالسلام مىخواست. عمر در پاسخ او گفت: «مگر هر چه پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم خواست مىشود؟ پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم خواست ابوطالب مؤمن بشود و نشد»(4) سبحان اللّه از منطقِ عجیب عمر! آیا هیچ مسلمانى نیست به عمر بگوید: اگر به قول تو ابوطالب کافر بود و خواستِ پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم را رد کرد، آیا تو هم که مسلمانى، مانندِ کافر، خواستِ پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم را ردّ مىکنى؟
نیازى به اثبات نیست که مخالفتِ عمر با وصیّت پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم زشتترین اجتهاد در برابرِ نص بود که در دیگران نیز تأثیر تربیتىِ وخیمى مىگذاشت و راه را براىِ هزارها اجتهادِ در برابر نص باز مىکرد. مخالفتِ شدید و علنىِ عمر با پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم به مردم، بخصوص به معاویهها و یزیدها مىآموخت که براىِ پیشبردِ مقاصدِ سیاسىِ خودشان مىتوانند به بهانه مصالحِ مسلمین، با دستورهاىِ پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم و اسلام مخالفت کنند؛ طبیعى است که این درسِ خطرناک که باید آن را «درسِ گستاخى و مرزشکنى» خواند، کیانِ اسلام را متزلزل مىکرد و به سراشیبىِ سقوط مىافکند.
دوم: ابن ابىالحدید، که یکى از دانشمندانِ مهمّ سنّى است، على علیهالسلام را افضل از ابوبکر مىخواند و با این وصف مىگوید: «سپاس براىِ پروردگارى است که ابوبکر را (و طبعا عمر و عثمان را) بر على مقدّم ساخت.» البتّه محققانِ منصف مىدانند که سخنِ ابن ابىالحدید با سخنانِ پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم مخالف است و نسبتِ مطلق «مقدّم شدنِ ابوبکر بر على علیهالسلام » به پروردگار، غلط است ولى در عین حال، باید گفت: از دیدگاهِ ابن ابىالحدید و همفکرانش حقّ مطلب ادا نشده است؛ حقّ مطلب از دیدگاهِ آنها این است که بگویند:
سپاس براىِ پروردگارى است که خواستِ ابوبکر و عمر را بر خواستِ پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم مقدّم ساخت. واقعیّت این است که: ابوبکر و عمر به تصریح خودشان نخست دستور پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم را کنار زدند و سپس منصبِ على علیهالسلام را تصرّف کردند. و یکى از اشتباهات علما و حکّام، این است که مسأله شیعه و سنّى را ناشى از مخالفتِ ابوبکر و عمر با على علیهالسلام قلمداد مىکنند با این که این مسأله، در حقیقت ناشى از مخالفتِ آنها با پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم است نه با على علیهالسلام ؛ این نکته بسیارى از مطالب را روشن مىکند و شایانِ دقّت مىباشد.
سوم: جمله اخیر عمر که مىگوید: «... کتابِ خدا براىِ ما کافى است و سخنِ پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم هذیان است» دروغ گمراهکنندهاى است که با کتابِ خدا نیز مخالف است، زیرا کتابِ خدا مىگوید:
... قُلْ إنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّه فَاتَبِّعوُنى...
اى پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم به مسلمانها بگو: اگر خدا را دوست دارید از من اطاعت کنید؛ یعنى، کسانى که دستورِ پیغمبرِ خدا را گردن نمىنهند، به خداو کتابِ خدا نیز ایمانِ واقعى ندارند و نمىتوانند داشته باشند.
چهارم: عدّهاى ادّعا مىکنند که پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم با خلافتِ ابوبکر و عمر موافق بود، ولى گذشته از اینکه این ادّعا، حتّى به اعتراف ابوبکر که چند صفحه بعد ذکر مىشود، مدرکى ندارد اساسا، همین مخالفتِ عمر با وصیّتِ پیغمبر، دلیل بر این است که: پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم با خلافتِ آن دو موافق نبود و گرنه عمر با آوردنِ قلم و کاغذ مخالفت نمىنمود؛ و چنان که دیدیم: خودِ عمر تصریح مىکرد که مخالفتش با پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم به این جهت بود که مىدانست پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم مىخواهد کتبا نیز على علیهالسلام را براىِ خلافت تعیین کند.
متعصبهاى خدانشناس
البتّه عمر، چه در زمان پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم و چه پس از آن، چندین بار با دستورهاىِ آن حضرت مخالفت کرد و حتّى در برخى مسائل، مانندِ متعه حج و متعه نساء که شرحش به درازا مىکشد، تصریح به مخالفت نمود، ولى در مسأله بسیار مهمّ و حیاتىِ وصیّتِ پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم علاوه بر مخالفت، جسارتِ کفرآمیزى به پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم کرد که هیچگونه توجیهِ معقولى ندارد. به این جهت برخى از نویسندگان مانندِ هیکل، دانشمندِ معروفِ مصرى، این جسارتِ کفرآمیز و جنایت بار را، حتّى از کتابهاىِ خودشان که از منابعِ معتبرشان آوردهاند، در چاپهاىِ بعدى اسقاط کردهاند(5)تا زمینهاى براىِ بیدارىِ پژوهندگانِ حقیقت و اعتراض به مسؤولانِ گمراهىِ امّت نماند.
اینگونه متعصبهاىِ خدانشناس، نه فقط در مسأله وصیّتِ پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم ، بلکه در بسیارى از احادیثِ پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم که تصریح به خلافت على علیهالسلام مىکند، دستبرد زدهاند. علاوه بر کوششى که براىِ حذفِ جسارتِ کفرآمیز عمر، حتّى در طبعهاىِ اخیر کتابِ بخارى کردهاند، این حدیثِ مهم را نیز تغییر دادهاند که بزرگانِ اهل سنّت، مانندِ طبرى، ابناثیر، حلبى و... از پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم آوردهاند که با اشاره به على علیهالسلام فرمود:
إنَّ هذا أخى وَ وَصیّى وَ خَلیفَتى فیکُمْ فَاسْمَعُوا لَهْ وَ أطیعُوا.
على علیهالسلام برادر من، وصىّ من و خلیفه من است، از او بشنوید و اطاعت کنید.
بىانصافها، بلکه بىایمانها، کلماتِ اصلىِ این حدیثِ شریف را (مانندِ «خلیفتى») در چاپهاى بعدى انداختهاند.(6) راستى به کجا باید شکایت کرد که متعصّبها براىِ اینکه به عمر خدمت کنند، به پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم خیانت مىکنند و در این خطِ سیاه، کتابهاىِ خودشان را نیز تحریف مىنمایند، گویى از سایه خودشان نیز مىهراسند.
تعطیل حدیث یا فاجعه مصیبتبار
پنجم: رفتار عمر و همکارانش با پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم نشان مىدهد که: آنها از پیش نقشههایى براى حیازت مقام پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم داشتند، منتها از زمان وفات پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم آن را آشکار کردند. عقل سلیم به هیچ وجه نمىپذیرد که مخالفت عجیب آنها با وصیّت پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم به طور ناگهانى و بدون حسابهاى قبلى اتفاق افتاده باشد؛ به خصوص که شواهد دیگرى هم در دست است که مقاصد زیر پرده آنها را روشنتر مىنماید، مانند این که به شهادت همه منابع تاریخى، با فرمان اکید پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم در روزهاى آخر حیات مقدسش که فرمود: تحت فرماندهى اسامه نوجوان مدینه را ترک کنند و به سوى میدان جنگ بروند، مخالفت نمودند(7) و مانند این که با سرعت، و حتّى پیش از آن که به دفن پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم بپردازند، مقدّمات سقیفه را فراهم ساختند و مانند این که از اولین ساعات سقیفه، کلّیه مخالفتها را با سفسطه بازى و پرخاشگرى درهم کوبیدند(8) و...
ششم: که از همه بدتر است این است که: جمله عمر که: «کتابِ خدا کافى است و سخنِ پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم هذیان است» نشان مىدهد که: او و همکارانش به سخنان پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم ، که پرتوِ وحى و بیانگرِ مسائل و مشکلات بود، اهمیّت نمىدادند، بلکه به نقل از کتابهاىِ معتبرِ سنّى، مردم را از آن منع مىنمودند.(9)
اگر فرض کنیم که پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم به طور متوسط روزى بیست حدیث داشته، با این که مسلّما بیشتر داشته چون هر سخن و هر عمل پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم حدیث محسوب مىشده، روىِ این فرض و با حساب 23 سال دوره رسالتِ آن حضرت، باید افزون از 160000 حدیث نبوى در دست باشد، ولى متأسفانه عمر و همکارانش، با ادّعاى مضحک کفایت قرآن، از نشر این همه حدیث، کوتاهى و حتّى جلوگیرى نمودند، بلکه به نصّ تاریخ: ابوبکر و عمر احادیث پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم را جمع کردند و آتش زدند(10)تا در دسترس مسلمانها قرار نگیرد.
تعطیل حدیث، فاجعه مصیبتبارى بود که گرفتارىهاى فراوانى براى جوامع اسلامى به بار آورد. یک نمونهاش این است که: با محو احادیث نورانى پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم ، قرآن از پیوست روشنگرش جدا شد و معارف اسلامى تا حدّ زیادى در پرده ابهام فرورفت. و از این جاست که تقریبا همه فرقههاى اسلامى در همه مسائل اسلامى، اختلافهاى شدیدى پیدا کردهاند و نه تنها در مطالب اعتقادى، سیاسى، اجتماعى، مانند جبر و تفویض، رؤیت خدا، بداء، خلق قرآن، عینیّت صفات خدا با ذات خدا، راه تعیین زمامداران و شرایط و وظایف آنها و چگونگى وظایف مسلمانها در برابر زمامداران صالح و ناصالح و... گرفتار آراى متضادى گشتهاند، بلکه در زمینه احکام اسلام و حتّى در زمینه نماز که مهمترین عملِ اسلام است نیز، در باتلاقِ تشتّت افتادهاند.
واقعا عجیب است که با این که پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم در حضور مسلمانها هر روز پنج بار، و در مدت بیست و سه سال رسالتش بیشتر از چهل هزار بار، نماز خوانده است با این حال، اصحاب به اصطلاح مقدس پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم حتّى نماز پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم را به صورت روشنى به نسلهاى بعد نرساندند، بلکه با حسابهاى خیالى خودشان، در نماز و اعمال آن مانند وضو و اذان دست بردند. و با توجّه به اینکه حتّى در نماز پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم ، که بیشتر از چهل هزار مرتبه واقع شده، ابهامها و تغییرهاى فراوانى به وجود آوردهاند خود به خود روشن مىشود که بر سر جریانهاى بسیار حسّاس مانند غدیر خم، که فقط یک مرتبه واقع شده و برخلاف میل آنها على علیهالسلام رابه خلافت نصب کرده، چه بلایى آوردهاند و چرا آوردهاند.
در این جا لازم است به یک نکته اساسى که بیشتر جنبه فرهنگى دارد و در عین حال به تبیین اوضاع آن زمان کمک بسیارى مىکند توجّه نماییم و آن این که: به گفته برادران سنى،(11)از پیغمبر اسلام صلىاللهعلیهوآلهوسلم کمتر از چهارصد حدیث صحیح، درباره مسائل اسلامى مانند نماز و سایر عبادات و معاملات، در دست است. حتّى ابوحنیفه، که تقریبا استاد همه پیشوایان سنّى به شمار مىرود، مىگوید: حدیثهاى صحیح هفده حدیث است. بدیهى است که این مقدار اندک نمىتواند پاسخگوى همه مردم در همه مسائل باشد و فقه اسلامى را که درخت پرشاخ و برگى است بارور نماید؛ بدین جهت است که برادران سنى ناچار شدهاند به قیاس و استحسان بپردازند و به آراى شخصى و اختلافانگیز کسانى همچون «ائمّه اربعه» بیاویزند.
تعطیل حدیث زمینه تحریف حدیث شد
با اندک تأمّلى روشن مىشود که: ریشه اصلى این همه انحطاط و جمود این است که: عمر و ابوبکر احادیث پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم را ممنوع کردند. اگر ابوبکر و عمر به اهمیّت و احترام حدیث پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم لطمه نمىزدند و اقلاً اگر مىگذاشتند که مؤمنان با صلاحیّت، احادیث پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم را، که نقش عظیمى در تشریح قرآن و مسائل اسلامى دارد، جمع کنند و نشر دهند مسلّما مجهولات و اختلافات مسلمانها کمتر مىشد و فقه و معارف اسلامى به خوبى، بارور مىگشت و در نتیجه، زمینهاى براى پیدایش «مذاهب اربعه» نمىماند و بازار قیاس و استحسان و آراى شخصى گرم نمىشد و مهمتر اینکه براى معاویهها ممکن نمىشد که با سوءاستفاده از نبود احادیث صحیح، به جعل احادیث غلط بپردازند و با زبان حدیثسازان دربارى، مانند ابوهریره، سمره، کعبالاحبار و... احادیث فراوانى به نام پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم به خورد مسلمانهاى آن زمان و هر زمان بدهند و واقعیّات اسلام را تحریف کنند و بدبختىهاى روزافزون و چارهناپذیر به بار آورند.
اساسا تعطیل حدیث به دست ابوبکر و عمر بود که موجب شد زمینه مناسبى براى تحریف حدیث به دست معاویه پیش آید والاّ اگر آن تعطیل نبود این تحریف هم پیش نمىآمد و به مناسبت همین تعطیل حدیث و سپس تحریف حدیث که دنباله آن بود، پرسش مهمّى از برادران سنّى مىشود که اگر مىتوانند، و هرگز نمىتوانند، به آن پاسخ بگویند، آن پرسش مهم این است که: با توجّه به این که عمر مىگوید «کتاب خدا براى ما کافى است و سخن پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم هذیان است» چگونه از دو اصل «کتاب خدا و سنّت پیغمبر» پیروى مىکنند؟ اصولاً با توجّه به گفته عمر و با توجّه به روش ضدّ حدیثى او و همفکرانش احادیث واقعى پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم کجاست؟ و چگونه مىتوانیم به دست آوریم؟ و اگر به دست آوریم چه ارزشى دارد؟
به هر حال، عمر مخالفتهاى شدیدى با پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم کرد، یک نمونه آن که گوشزد شد این بود که از وصیّت پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم جلوگیرى نمود. ابوبکر نیز چندین جا حرمت قانون اسلام و اهل بیت پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم را زیر پا گذاشت. در این جا به یک نمونه آن، که نشانه منزوى کردن اهل بیت پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم و تهییج مردم بر ضدّ آنهاست اشاره مىکنیم تا بفهمیم که زمینه کربلا و کربلاها از هنگام رحلت پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم آغاز شد و طبعا گسترش روزافزونى پیدا کرد، آن نمونه این است که: شخص ابوبکر، حتّى به عنوان خلیفه پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم فاطمه علیهاالسلام دختر پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم را به شدت آزرده ساخت تا حدّى که فاطمه علیهاالسلام به تصریح کتابهاى معتبر سنّى، تا دم مرگ از او و همکارش «عمر» اعراض کرد، با اینکه به اتفاق شیعه و سنى، فاطمه از همه زنان ارجمندتر بود و قرآن به طهارت و صداقتش تصریح مىنمود و پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم هم دربارهاش مىفرمود: «فاطمه، پاره تن من است، هر که او را آزار دهد مرا آزار داده و هر که مرا آزار دهد خدا را آزار داده است.»(12)
اقدام ابوبکر و سخنان او
یک علت آزردگى فاطمه علیهاالسلام این بود که ابوبکر «فدک» را، که پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم به او داده بود، به زور گرفت و حقّ او را حتّى از راه ارث انکار نمود و براى توجیه این ستم بزرگ گفت: از پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم روایت است که:
إِنّا مَعاشِرَ الاْءنْبِیاءَ لانُوَرِّثُ شَیْئا....
ما پیغمبران چیزى براى میراث نمىگذاریم.(13)
جالب این است که: اصحاب پیغمبر و حتّى بستگان پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم این روایت را نقل نکردهاند. و بر فرض این که واقعیّت داشته باشد معناى خاصّى دارد که با آیات مخالفش (مانند وَرِثَ سُلَیْمانُ داوُدَ ـ رَبِّ هَبْ لى وَلیّا یَرِثنى) منافات ندارد، از اینرو برخى از خلفاى نسبتا نیکاندیش مانند عمربن عبدالعزیز، فدک را حقّ پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم شناختند و به آنها برگرداندند و به طور کلّى «فدک» محک سیاست روز شده بود که هر خلیفهاى که با خاندان پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم عناد مىورزید، فدک را از آنها مىگرفت و هر خلیفهاى که عدالت به خرج مى داد، فدک را به آنها برمىگرداند.(14)
ابوبکر به گرفتن «فدک» از فاطمه و على علیهالسلام اکتفا نکرد، بلکه در ضمن این اقدام، سخنانى هم به آنها گفت که واقعا دردآورست، یک نمونه از سخنان بسیار زننده او این بود که هنگامى که فاطمه علیهاالسلام على علیهالسلام را به عنوان شاهد فدک آورد، گفت: «شاهد روباه دم اوست».(15) نمونه دیگر که قلم از نقلش شرم دارد، این بود که در همین زمینه درباره على علیهالسلام گفت: «... کامّ طحال احبّ اهلها الیها البغىّ؛ مثل على، مثل آن زن پلید است که محبوبترین شخص در نزد او، زناکننده با او بود.»(16) آیا هیچ مسلمانى نیست بپرسد که: چرا اهل بیت عزیز پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم ، که اکرام آنها واجب است و به تصریح قرآن، اجر رسالت پیغمبر است، اینطور اهانت بشوند و در این مورد و آن مورد و هر مورد اینقدر ظلم ببینند؟ آیا آیینِ اسلامى و وجدان انسانى مىپذیرد که آنان که از همه شریفترند از همه مظلومتر باشند؟ و به نقل بزرگان اهل سنّت منزل آنها با آتش و خود آنها با شمشیر تهدید شوند؟(17) ولى علّت این همه ظلم و جسارت به اهل بیت پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم چیست؟ علّتش همان است که: ابن ابىالحدید از استادش نقل مىکند که «إنَّهُ الْمُلْکُ»(18)
یعنى، گرفتن «فدک» از فاطمه و على علیهالسلام و گفتن ناسزا به آنها به خاطر این بود که با تضعیف موقعیّت اهل بیت، اساس کار خودشان را تقویت کنند.
در عین حال، مصیبت بزرگتر این است که: ظلمهاى ابوبکر و عمر به اهل بیت سرمشق سایر حکّام و خلفا هم مىشد و به همان صورت نخستین، بلکه بىتردید به صورتهاى زنندهتر، تکرار مىگشت. آتش و شمشیرى که «یزید» و «ابنزبیر» در عراق و حجاز بر ضدّ خاندان پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم به کار بردند،(19) یکى از پیامدهاى سرمشق ابوبکر و عمر است که براساس رفتار آنها با فاطمه و على علیهالسلام توجیه مىگشت و اقلاً از قبح آن کاسته مىشد.
و مضحک اینجاست
و مضحک اینجاست که متعصبهاى دو آتشه مىکوشند که از ظلمهاى ابوبکر و عمر به على و فاطمه علیهاالسلام دفاع کنند. گویى اینان بىخبرند یا خودشان را به بىخبرى مىزنند که خود ابوبکر، هنگام مرگش از ظلمهایش، ناله پشیمانى سر داد(20) و در زمان حیاتش نیز، صریحا گفت: «مرا شیطانى هست که گاهگاهى بر من مسلّط مىگردد»(21)طبیعى است که ابوبکر با این عذر بدتر از گناه، عملاً به سایر حکام و خلفا مىآموخت که اگر با وسوسه شیطان، کژىهایى بیاورند باز هم خودشان را شایسته حکومت و خلافت بدانند و از اعتراض مخالفان پروا نکنند؛ همان طورى که خود او از اعتراض اصحاب به جنایتهاى نمایندهاش خالد، پروا نکرد. ابوبکر نه تنها از خالد جنایتکار، که مسلمانى را کشت و با کلّه او غذا پخت و خورد و با همسر او نیز زنا کرد، بازخواست هم ننمود، بلکه علاوه بر این، به او لقب «سیف الاسلام» داد و بدتر اینکه جنایتهاى او را با این دلیل خطرناک توجیه نمود که «تأوّل فاخطأ؛ یعنى، خالد اجتهاد کرد و خطا کرد.»(22)
واقعا قلم عاجز است که آثار تربیتى و سیاسى اینگونه جملات را تصویر کند، فقط خدا مىداند که اینگونه جملات چقدر در ضلالت تودهها و تقویت معاویهها و یزیدها، نقش داشته است. کمترین چیزى که در این زمینه باید گفت و گذشت این است که: با کمال تأسّف مىبینیم که، اجتهاد اسلامى به اندازهاى ننگین مىشود که حتّى خالدها را و طبعا معاویهها و یزیدها را پاک مىنماید، بلکه با لقبِ «شمشیر حقّ» آنها را مفتخر مىگرداند و از طرف دیگر، على و فاطمه علیهاالسلام را به جرم مطالبه «فدک»، با لقب «روباه و دم روباه» درهم مىکوبد. لقب اول عجیب و لقب دوم عجیبتر است، و توأمانى این دو لقب، که شیوه حکومت ابوبکر و همفکرانش را نشان مىدهد، از همه عجیبتر است. و شما اى مسلمانهاى باوجدان بگویید: آیا خالد جنایتکار که مسلمانى را کشته و با همسر او زنا کرده و با کلّه او غذا پخته و خورده «سیف اللّه» است؟ و فاطمه و على علیهالسلام که براى «فدک» احتجاج مىکنند روباه و دم روباه هستند و مثل آن زن زنادوست را دارند؟
روشن است که خلافکارىهاى ابوبکر و عمر، در همان محدوده و همان دوره، متوقّف نمىشد، بلکه در زمانهاى بعد نیز تداوم مىیافت و در شیوه همه زمامداران مسلمان و در روحیّه همه افراد مسلمان، آثار فلاکتبارى مىگذاشت. اساسا، خلافکارىهاى آنان بود که دم به دم، اهل بیت را منزوىتر و تبهکاران را جرىتر و روحانیّت اسلام را ضعیفتر ساخت. و بالاخره همان خلافکارىها بود که با افزایش و گسترش طبیعى خود به مرحله وخیمى رسید و جامعه اسلامى را حتّى در زمان عثمان به سراشیبى بدبختى کشید. آرى در جایى که عثمان، در خط همان خلافکارىها، اهانتهاى شدیدى به اصحاب پیغمبر صلىاللهعلیهوآلهوسلم و على علیهالسلام و یارانش بنماید و پُستهاى کلیدى خلافت اسلامى را، به خویشان امویش بسپارد و از باب نمونه برادرش، ولید تبهکار، را به حکومت عراق بگمارد و او در حال مستى، نماز صبح را چهار رکعت بگزارد و آنگاه به مأمومها بگوید: «اگر بخواهید، باز هم بیشتر مىخوانم»(23) در آن صورت کاملاً طبیعى است که جامعه اسلامى، به پرتگاه انحطاط واختلاف مىافتاد و بدتر اینکه، روحیّه دینىاش را از دست مىداد و مانند زمامداران فاسدش، گمراه و بزهکار مىگشت؛ و این یک اصل اجتماعى است که على علیهالسلام درباره آن مىفرماید:
اَلنّاسُ بِاُمَرائِهِمْ اَشْبَهُ مِنْهُمْ بِآبائِهِم.
شباهت مردم به زمامدارانشان، حتّى از شباهت آنها به پدرانشان بیشتر مىباشد.(24)
________________________________________
1. مستدرک نهجالبلاغه کاشفالغطاء، ص 159.
2. شرح نهج، ج 2، ص 101 و ج 3،ص 415 و 456.
3. العیون و الحدائق، ص 197؛ منهاجالسنّة ابنتیمیّه، ج 4، ص 156.
4. شرح نهج، ج 3، ص 114.
5 . حیاة محمد، طبع 2؛ اسرار سقیفه، 113.
6 . الغدیر، ج2، ص 288؛ ثم اهتدیت، 176.
7. شرح نهج، ج 2، ص 21.
8 . الامامة و السیاسة، ج 1، ص 4 به بعد؛ شرح نهج، ج 1، ص144 به بعد.
9. شرح نهج، ج 3، ص 120؛ الغدیر، ج 6، ص 294 به نقل از سنن ابنماجه و مستدرک و سنن دارمى.
10. کنزالعمّال، ج 5، ص 237؛ تذکره ذهبى، ج 1، ص 5 ؛ طبقات ابن سعد، ج 5، ص 188.
11. مقدمه ابنخلدون، فصل ششم.
12. مسند احمد، ج 6، ص 9؛ صحیح مسلم، ج 2، ص 72؛ طبرى، ج 2، ص 248؛ سنن بیهقى، ج 6. ص 300.
13. شرح نهج، ج 4، ص 81 .
14. الغدیر، ج 7، ص 194 به نقل از کتابهاى معتبر اهلسنّت.
15. شرح نهج، ج 4، ص 80 .
16. شرح نهج، ج 4، ص 80 .
17. شرح نهج، ج 1، ص 134؛ عقدالفرید، ج5،ص 12؛ الامامة و السیاسه، ج 1، ص 12 و 13.
18. شرح نهج، ج 4، ص 80 .
19. شرح نهج، ج 4، ص 495.
20. مروجالذهب، ج 2، ص 301؛ طبرى، ج 2، ص 619 ؛ الامامه و السیاسه، ج 1، ص 18.
21. شرح نهج، ج 4، ص 166؛ طبرى، ج 2، ص 460؛ الامامة و السیاسه، ج 1، ص 16؛ البدایة و النهایة، ج 6، ص 203.
22. الغدیر، ج7، ص 160 به نقل از تاریخ ابىالفداء، ج1، ص 158 و تاریخ خمیس، ج2، ص 133.
23. مروجالذهب، ج 2، ص 335.
24. تحفالعقول، ص 208.