سخنان حضرت آیت الله خامنه ای

یا غیاث المستغیثین

سخنان حضرت آیت الله خامنه ای

یا غیاث المستغیثین

تحلیلى پیرامون نهضت حسینى

تحلیلى پیرامون نهضت حسینى
وحدتِ سیاسى با بحث‏هاى انتقادى منافات ندارد
در این جا خوب است به یک جمله معترضه، اشاره کنیم و سپس به ادامه بحث بپردازیم گاهى گفته مى‏شود که: اساسا طرح چنین بحث‏هایى غلط است، چون براىِ وحدتِ سیاسىِ مسلمین، که بخصوص در این زمان ضرورت دارد، زیان‏بار است، در پاسخ با اعتراف به این که وحدتِ سیاسىِ مسلمین ضرورت دارد، باید گفت:
اوّلاً: همه ارزش‏هاىِ اسلام در این است که: روشنگرِ حق و پاسدارِ حقّ است؛ اگر روشنگرى و پاسدارىِ حق را کنار بگذاریم در حقیقت اسلام را کنار گذارده‏ایم.
ثانیا: هدفِ اصلىِ تحقیقاتِ اسلامى، موافقت یا مخالفت با اشخاص نیست. اصولاً، اشخاص در درجه اول نیستند، بلکه شناختِ واقعیّات در درجه اول است و اشخاص در درجه دومند.
على علیه‏السلام در این زمینه در یکى از جملاتِ اعجازآمیزش مى‏فرماید:
إنَّ دینَ اللّه‏ لا یُعْرَفُ بِالْرِّجالِ فَاعْرِفِ الْحَقَّ تَعْرِفْ أهْلَهْ...
یعنى، شناخت مسائلِ مربوط به اسلام، فقط مبتنى بر عملِ این و آن نیست، بلکه نخست باید حق را بشناسى تا در نتیجه، اهل حقّ را نیز بیابى.(1)
ثالثا: بحث در مسأله خلافت و خلفا و تأثیرِ آن در پیدایشِ جریان‏هاىِ بعدى مانندِ جریانِ کربلا، ربطى به مسأله وحدتِ سیاسىِ مسلمین ندارد؛ منتها بهانه‏جوها، براىِ این‏که آب را گل‏آلود کنند، بین این دو مسأله ربط مى‏دهند. اگر شیعه بگوید که مثلاً، عثمان مصالحِ اسلام را به خطر افکند، زیرا بنى‏امیّه را بر کلیّه امور مسلّط کرد و در نتیجه، زمینه شهادتِ على‏ها و حسین‏ها را پیش آورد، آیا این‏گونه جملات، که بسیارى از محققّانِ سنّى هم مانند طه حسین و عقاد و علائلى و .... قبول دارند، با اصولِ اسلام مخالف است تا بهانه‏جوها آن را، دستاویز کنند و شیعه را مخالفِ اسلام یا مخالفِ وحدتِ سیاسىِ مسلمین بخوانند؟
اصولاً، یک اشتباه مهمّ برخى از برادرانِ سنّى این است که: تصوّر مى‏کنند که وحدتِ سیاسىِ مسلمانان، باید با وحدتِ نظر در سایرِ مسائل توأم باشد با این که مى‏بینیم: خودِ آن‏ها که به اصطلاح وحدتِ سیاسى دارند در بسیارى از مسائل، اختلاف‏نظرهاى شدیدى داشته و دارند؛ بنابراین، باید از برادرانِ سنّى پرسید که: اصلاً چرا فقط در برابرِ شیعه و فقط روىِ مسأله خلافت، حساسیّت به خرج مى‏دهند و فقط این مسأله را مانعِ وحدتِ سیاسى مى‏پندارند؟ تاریخِ صدرِ اسلام، به این پرسشِ جالب پاسخ مى‏دهد و مى‏گوید:
ریشه این حساسیّت این است که: حاکمانِ ستمگر و عالمانِ خودخواه، مانند معاویه و عمر و عاص و وابستگانِ آن‏ها، خلافتِ ابوبکر و عمر و عثمان را، اساسِ کار مى‏گرفتند تا بتوانند شیعه را به بهانه این که با خلافتِ اینان مخالفند، بکوبند و راهِ پیشرفتِ خودشان را هموار نمایند.
واقعیّتِ مزبور، شواهدِ فراوانى دارد؛ از بابِ مثال، عمرو عاصِ حیله باز، به معاویه بهانه‏ساز مى‏گفت: بهترین راه مبارزه با على علیه‏السلام و طرفدارانش این است که: ابوبکر و عمر را على‏رغم آن‏ها، بزرگ کنى تا بتوانى آن‏ها را به جرمِ اعراضِ از آن دو نفر، سرکوب نمایى.(2) معاویه نیز، براىِ همین منظور، ابوبکر و عمر را على‏رغم آنها، مى‏ستود با این که خودِ او چنان که خواهیم دید به آن دو معتقد نبود. معاویه و عمرو عاص که جاىِ خود دارند، منصور نیز، که از فرزندانِ عباس، عموىِ پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم و مخالفِ ابوبکر و عمر بود، سرانجام مانندِ معاویه لازم دید، براىِ برقرارىِ حکومتش و سرکوبِ خط على علیه‏السلام و فرزندانش، ابوبکر و عمر را بزرگ کند. منصور صریحا مى‏گفت:
... وَاللّه‏ِ لاَءُقَدِّمَنَّ عَلَیْهِمْ تِیْما وَ عَدِیّا...
به خدا سوگند، براىِ طردِ خاندانِ على علیه‏السلام و شیعیان آن‏ها، ابوبکر و عمر را بر آن‏ها مقدّم مى‏دارم.(3)
از این نمونه‏ها و نظایر فراوانش معلوم مى‏شود که: اساسا کشمکش در مسأله خلافتِ اسلامى، که موضوعِ اصلىِ [اختلاف] شیعه و سنّى است، یک جریانِ طبیعى نیست، بلکه یک جریان انحرافى است که در حقیقت، با سیاست‏هاىِ شومِ حاکمانِ فاسد، مانند معاویه و منصور و با تبلیغاتِ عالمانِ مزدور و متعصّب‏هاىِ خودخواه، داغ شده است والاّ اگر سیاست‏هاىِ آن‏ها و تبلیغاتِ این‏ها نبود، هرگز مسلمان‏ها به خاطرِ مسأله خلافت به خصوص پس از گذشت زمانش، آن همه نزاع و خونریزى به راه نمى‏انداختند. و راستى به جا است بلکه لازم است که دانشمندانِ متتبع و نکته‏سنج، این مطلبِ حسّاس را که «مسأله شیعه و سنى مسأله‏اى است در درجه اول سیاسى و در درجه دوم مذهبى» پیگیرى کنند، و شواهدِ آن را که در منابعِ اسلامى به‏وفور دیده مى‏شود، گردآورى نمایند. این، به نوبه خود، کتابِ مفیدى مى‏شود که بخشِ مهمّى از حقایقِ تاریخ و فرهنگِ اسلام را، بخصوص درباره شیعه و سنّى روشن مى‏سازد و ریشه اختلاف‏ها را تضعیف مى‏نماید.
چند نکته اساسى
به هر حال، بحث‏هاىِ مذهبى با وحدتِ سیاسى منافات ندارد. کاملاً ممکن است که مسلمان‏ها، نظامِ مشترک و اتحادّ مستحکم داشته باشند و در عین حال، درباره مسائلِ اساسى اسلام، تا چه رسد به شخص‏ها و خط‏ها، تحقیق کنند و باید تحقیق کنند، بخصوص که اگر دیروز منطقِ «کور شو و کر شو» رونقى داشت، امروز این منطقِ سفیهانه، حتّى در نزدِ زورگویان، کاربردِ چندانى ندارد. امروز مردمِ مسلمان و غیرمسلمان مى‏خواهند واقعیّات را بیابند اگرچه به قیمت از دست رفتنِ عقایدِ کهنه باشد. و چنان که گوشزد شد، سخنانِ عمر مدرکِ فوق‏العاده مهمّى است که بهتر از هر مدرکِ دیگرى واقعیّات را آشکار مى‏کند و مطالبِ جالبى را بخصوص درباره خلافت، از پس پرده بیرون مى‏ریزد.
در این جا در حدود ظرفیّت این نوشتار به چند نکته اساسى پیرامونِ سخنانِ عمر، اشاره مى‏شود و از برادرانِ سنّى درخواست مى‏شود که اگر پاسخ منصفانه‏اى دارند بفرمایند.
اوّل: جمله عمر به پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم (هذیان مى‏گوید) چنان‏که دیدیم: به خاطر این بود که مى‏دانست پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم مى‏خواهد، على علیه‏السلام را کتبا نیز به خلافت نصب کند.
خودِ عمر در گفتگوىِ دیگرش نیز که با ابن‏عبّاس دارد، علّت مخالفتش را با وصیّتِ پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم روشن مى‏کند. ابن عبّاس به عمر گفت: پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم خلافت را براى على علیه‏السلام مى‏خواست. عمر در پاسخ او گفت: «مگر هر چه پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم خواست مى‏شود؟ پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم خواست ابوطالب مؤمن بشود و نشد»(4) سبحان اللّه‏ از منطقِ عجیب عمر! آیا هیچ مسلمانى نیست به عمر بگوید: اگر به قول تو ابوطالب کافر بود و خواستِ پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم را رد کرد، آیا تو هم که مسلمانى، مانندِ کافر، خواستِ پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم را ردّ مى‏کنى؟
نیازى به اثبات نیست که مخالفتِ عمر با وصیّت پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم زشت‏ترین اجتهاد در برابرِ نص بود که در دیگران نیز تأثیر تربیتىِ وخیمى مى‏گذاشت و راه را براىِ هزارها اجتهادِ در برابر نص باز مى‏کرد. مخالفتِ شدید و علنىِ عمر با پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم به مردم، بخصوص به معاویه‏ها و یزیدها مى‏آموخت که براىِ پیشبردِ مقاصدِ سیاسىِ خودشان مى‏توانند به بهانه مصالحِ مسلمین، با دستورهاىِ پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم و اسلام مخالفت کنند؛ طبیعى است که این درسِ خطرناک که باید آن را «درسِ گستاخى و مرزشکنى» خواند، کیانِ اسلام را متزلزل مى‏کرد و به سراشیبىِ سقوط مى‏افکند.
دوم: ابن ابى‏الحدید، که یکى از دانشمندانِ مهمّ سنّى است، على علیه‏السلام را افضل از ابوبکر مى‏خواند و با این وصف مى‏گوید: «سپاس براىِ پروردگارى است که ابوبکر را (و طبعا عمر و عثمان را) بر على مقدّم ساخت.» البتّه محققانِ منصف مى‏دانند که سخنِ ابن ابى‏الحدید با سخنانِ پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم مخالف است و نسبتِ مطلق «مقدّم شدنِ ابوبکر بر على علیه‏السلام » به پروردگار، غلط است ولى در عین حال، باید گفت: از دیدگاهِ ابن ابى‏الحدید و همفکرانش حقّ مطلب ادا نشده است؛ حقّ مطلب از دیدگاهِ آن‏ها این است که بگویند:
سپاس براىِ پروردگارى است که خواستِ ابوبکر و عمر را بر خواستِ پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم مقدّم ساخت. واقعیّت این است که: ابوبکر و عمر به تصریح خودشان نخست دستور پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم را کنار زدند و سپس منصبِ على علیه‏السلام را تصرّف کردند. و یکى از اشتباهات علما و حکّام، این است که مسأله شیعه و سنّى را ناشى از مخالفتِ ابوبکر و عمر با على علیه‏السلام قلمداد مى‏کنند با این که این مسأله، در حقیقت ناشى از مخالفتِ آن‏ها با پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم است نه با على علیه‏السلام ؛ این نکته بسیارى از مطالب را روشن مى‏کند و شایانِ دقّت مى‏باشد.
سوم: جمله اخیر عمر که مى‏گوید: «... کتابِ خدا براىِ ما کافى است و سخنِ پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم هذیان است» دروغ گمراه‏کننده‏اى است که با کتابِ خدا نیز مخالف است، زیرا کتابِ خدا مى‏گوید:
... قُلْ إنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّه‏ فَاتَبِّعوُنى...
اى پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم به مسلمان‏ها بگو: اگر خدا را دوست دارید از من اطاعت کنید؛ یعنى، کسانى که دستورِ پیغمبرِ خدا را گردن نمى‏نهند، به خداو کتابِ خدا نیز ایمانِ واقعى ندارند و نمى‏توانند داشته باشند.
چهارم: عدّه‏اى ادّعا مى‏کنند که پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم با خلافتِ ابوبکر و عمر موافق بود، ولى گذشته از اینکه این ادّعا، حتّى به اعتراف ابوبکر که چند صفحه بعد ذکر مى‏شود، مدرکى ندارد اساسا، همین مخالفتِ عمر با وصیّتِ پیغمبر، دلیل بر این است که: پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم با خلافتِ آن دو موافق نبود و گرنه عمر با آوردنِ قلم و کاغذ مخالفت نمى‏نمود؛ و چنان که دیدیم: خودِ عمر تصریح مى‏کرد که مخالفتش با پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم به این جهت بود که مى‏دانست پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم مى‏خواهد کتبا نیز على علیه‏السلام را براىِ خلافت تعیین کند.
متعصب‏هاى خدانشناس
البتّه عمر، چه در زمان پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم و چه پس از آن، چندین بار با دستورهاىِ آن حضرت مخالفت کرد و حتّى در برخى مسائل، مانندِ متعه حج و متعه نساء که شرحش به درازا مى‏کشد، تصریح به مخالفت نمود، ولى در مسأله بسیار مهمّ و حیاتىِ وصیّتِ پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم علاوه بر مخالفت، جسارتِ کفرآمیزى به پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم کرد که هیچ‏گونه توجیهِ معقولى ندارد. به این جهت برخى از نویسندگان مانندِ هیکل، دانشمندِ معروفِ مصرى، این جسارتِ کفرآمیز و جنایت بار را، حتّى از کتاب‏هاىِ خودشان که از منابعِ معتبرشان آورده‏اند، در چاپ‏هاىِ بعدى اسقاط کرده‏اند(5)تا زمینه‏اى براىِ بیدارىِ پژوهندگانِ حقیقت و اعتراض به مسؤولانِ گمراهىِ امّت نماند.
این‏گونه متعصب‏هاىِ خدانشناس، نه فقط در مسأله وصیّتِ پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم ، بلکه در بسیارى از احادیثِ پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم که تصریح به خلافت على علیه‏السلام مى‏کند، دستبرد زده‏اند. علاوه بر کوششى که براىِ حذفِ جسارتِ کفرآمیز عمر، حتّى در طبع‏هاىِ اخیر کتابِ بخارى کرده‏اند، این حدیثِ مهم را نیز تغییر داده‏اند که بزرگانِ اهل سنّت، مانندِ طبرى، ابن‏اثیر، حلبى و... از پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم آورده‏اند که با اشاره به على علیه‏السلام فرمود:
إنَّ هذا أخى وَ وَصیّى وَ خَلیفَتى فیکُمْ فَاسْمَعُوا لَهْ وَ أطیعُوا.
على علیه‏السلام برادر من، وصىّ من و خلیفه من است، از او بشنوید و اطاعت کنید.
بى‏انصاف‏ها، بلکه بى‏ایمان‏ها، کلماتِ اصلىِ این حدیثِ شریف را (مانندِ «خلیفتى») در چاپ‏هاى بعدى انداخته‏اند.(6) راستى به کجا باید شکایت کرد که متعصّب‏ها براىِ این‏که به عمر خدمت کنند، به پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم خیانت مى‏کنند و در این خطِ سیاه، کتاب‏هاىِ خودشان را نیز تحریف مى‏نمایند، گویى از سایه خودشان نیز مى‏هراسند.
تعطیل حدیث یا فاجعه مصیبت‏بار
پنجم: رفتار عمر و همکارانش با پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم نشان مى‏دهد که: آن‏ها از پیش نقشه‏هایى براى حیازت مقام پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم داشتند، منتها از زمان وفات پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم آن را آشکار کردند. عقل سلیم به هیچ وجه نمى‏پذیرد که مخالفت عجیب آن‏ها با وصیّت پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم به طور ناگهانى و بدون حساب‏هاى قبلى اتفاق افتاده باشد؛ به خصوص که شواهد دیگرى هم در دست است که مقاصد زیر پرده آن‏ها را روشن‏تر مى‏نماید، مانند این که به شهادت همه منابع تاریخى، با فرمان اکید پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم در روزهاى آخر حیات مقدسش که فرمود: تحت فرماندهى اسامه نوجوان مدینه را ترک کنند و به سوى میدان جنگ بروند، مخالفت نمودند(7) و مانند این که با سرعت، و حتّى پیش از آن که به دفن پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم بپردازند، مقدّمات سقیفه را فراهم ساختند و مانند این که از اولین ساعات سقیفه، کلّیه مخالفت‏ها را با سفسطه بازى و پرخاشگرى درهم کوبیدند(8) و...
ششم: که از همه بدتر است این است که: جمله عمر که: «کتابِ خدا کافى است و سخنِ پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم هذیان است» نشان مى‏دهد که: او و همکارانش به سخنان پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم ، که پرتوِ وحى و بیانگرِ مسائل و مشکلات بود، اهمیّت نمى‏دادند، بلکه به نقل از کتاب‏هاىِ معتبرِ سنّى، مردم را از آن منع مى‏نمودند.(9)
اگر فرض کنیم که پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم به طور متوسط روزى بیست حدیث داشته، با این که مسلّما بیشتر داشته چون هر سخن و هر عمل پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم حدیث محسوب مى‏شده، روىِ این فرض و با حساب 23 سال دوره رسالتِ آن حضرت، باید افزون از 160000 حدیث نبوى در دست باشد، ولى متأسفانه عمر و همکارانش، با ادّعاى مضحک کفایت قرآن، از نشر این همه حدیث، کوتاهى و حتّى جلوگیرى نمودند، بلکه به نصّ تاریخ: ابوبکر و عمر احادیث پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم را جمع کردند و آتش زدند(10)تا در دسترس مسلمان‏ها قرار نگیرد.
تعطیل حدیث، فاجعه مصیبت‏بارى بود که گرفتارى‏هاى فراوانى براى جوامع اسلامى به بار آورد. یک نمونه‏اش این است که: با محو احادیث نورانى پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم ، قرآن از پیوست روشنگرش جدا شد و معارف اسلامى تا حدّ زیادى در پرده ابهام فرورفت. و از این جاست که تقریبا همه فرقه‏هاى اسلامى در همه مسائل اسلامى، اختلاف‏هاى شدیدى پیدا کرده‏اند و نه تنها در مطالب اعتقادى، سیاسى، اجتماعى، مانند جبر و تفویض، رؤیت خدا، بداء، خلق قرآن، عینیّت صفات خدا با ذات خدا، راه تعیین زمامداران و شرایط و وظایف آنها و چگونگى وظایف مسلمان‏ها در برابر زمامداران صالح و ناصالح و... گرفتار آراى متضادى گشته‏اند، بلکه در زمینه احکام اسلام و حتّى در زمینه نماز که مهمترین عملِ اسلام است نیز، در باتلاقِ تشتّت افتاده‏اند.
واقعا عجیب است که با این که پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم در حضور مسلمان‏ها هر روز پنج بار، و در مدت بیست و سه سال رسالتش بیشتر از چهل هزار بار، نماز خوانده است با این حال، اصحاب به اصطلاح مقدس پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم حتّى نماز پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم را به صورت روشنى به نسل‏هاى بعد نرساندند، بلکه با حساب‏هاى خیالى خودشان، در نماز و اعمال آن مانند وضو و اذان دست بردند. و با توجّه به این‏که حتّى در نماز پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم ، که بیشتر از چهل هزار مرتبه واقع شده، ابهام‏ها و تغییرهاى فراوانى به وجود آورده‏اند خود به خود روشن مى‏شود که بر سر جریان‏هاى بسیار حسّاس مانند غدیر خم، که فقط یک مرتبه واقع شده و برخلاف میل آن‏ها على علیه‏السلام رابه خلافت نصب کرده، چه بلایى آورده‏اند و چرا آورده‏اند.
در این جا لازم است به یک نکته اساسى که بیشتر جنبه فرهنگى دارد و در عین حال به تبیین اوضاع آن زمان کمک بسیارى مى‏کند توجّه نماییم و آن این که: به گفته برادران سنى،(11)از پیغمبر اسلام صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم کمتر از چهارصد حدیث صحیح، درباره مسائل اسلامى مانند نماز و سایر عبادات و معاملات، در دست است. حتّى ابوحنیفه، که تقریبا استاد همه پیشوایان سنّى به شمار مى‏رود، مى‏گوید: حدیث‏هاى صحیح هفده حدیث است. بدیهى است که این مقدار اندک نمى‏تواند پاسخگوى همه مردم در همه مسائل باشد و فقه اسلامى را که درخت پرشاخ و برگى است بارور نماید؛ بدین جهت است که برادران سنى ناچار شده‏اند به قیاس و استحسان بپردازند و به آراى شخصى و اختلاف‏انگیز کسانى همچون «ائمّه اربعه» بیاویزند.
تعطیل حدیث زمینه تحریف حدیث شد
با اندک تأمّلى روشن مى‏شود که: ریشه اصلى این همه انحطاط و جمود این است که: عمر و ابوبکر احادیث پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم را ممنوع کردند. اگر ابوبکر و عمر به اهمیّت و احترام حدیث پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم لطمه نمى‏زدند و اقلاً اگر مى‏گذاشتند که مؤمنان با صلاحیّت، احادیث پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم را، که نقش عظیمى در تشریح قرآن و مسائل اسلامى دارد، جمع کنند و نشر دهند مسلّما مجهولات و اختلافات مسلمان‏ها کمتر مى‏شد و فقه و معارف اسلامى به خوبى، بارور مى‏گشت و در نتیجه، زمینه‏اى براى پیدایش «مذاهب اربعه» نمى‏ماند و بازار قیاس و استحسان و آراى شخصى گرم نمى‏شد و مهمتر این‏که براى معاویه‏ها ممکن نمى‏شد که با سوءاستفاده از نبود احادیث صحیح، به جعل احادیث غلط بپردازند و با زبان حدیث‏سازان دربارى، مانند ابوهریره، سمره، کعب‏الاحبار و... احادیث فراوانى به نام پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم به خورد مسلمان‏هاى آن زمان و هر زمان بدهند و واقعیّات اسلام را تحریف کنند و بدبختى‏هاى روزافزون و چاره‏ناپذیر به بار آورند.
اساسا تعطیل حدیث به دست ابوبکر و عمر بود که موجب شد زمینه مناسبى براى تحریف حدیث به دست معاویه پیش آید والاّ اگر آن تعطیل نبود این تحریف هم پیش نمى‏آمد و به مناسبت همین تعطیل حدیث و سپس تحریف حدیث که دنباله آن بود، پرسش مهمّى از برادران سنّى مى‏شود که اگر مى‏توانند، و هرگز نمى‏توانند، به آن پاسخ بگویند، آن پرسش مهم این است که: با توجّه به این که عمر مى‏گوید «کتاب خدا براى ما کافى است و سخن پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم هذیان است» چگونه از دو اصل «کتاب خدا و سنّت پیغمبر» پیروى مى‏کنند؟ اصولاً با توجّه به گفته عمر و با توجّه به روش ضدّ حدیثى او و همفکرانش احادیث واقعى پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم کجاست؟ و چگونه مى‏توانیم به دست آوریم؟ و اگر به دست آوریم چه ارزشى دارد؟
به هر حال، عمر مخالفت‏هاى شدیدى با پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم کرد، یک نمونه آن که گوشزد شد این بود که از وصیّت پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم جلوگیرى نمود. ابوبکر نیز چندین جا حرمت قانون اسلام و اهل بیت پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم را زیر پا گذاشت. در این جا به یک نمونه آن، که نشانه منزوى کردن اهل بیت پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم و تهییج مردم بر ضدّ آن‏هاست اشاره مى‏کنیم تا بفهمیم که زمینه کربلا و کربلاها از هنگام رحلت پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم آغاز شد و طبعا گسترش روزافزونى پیدا کرد، آن نمونه این است که: شخص ابوبکر، حتّى به عنوان خلیفه پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم فاطمه علیهاالسلام دختر پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم را به شدت آزرده ساخت تا حدّى که فاطمه علیهاالسلام به تصریح کتاب‏هاى معتبر سنّى، تا دم مرگ از او و همکارش «عمر» اعراض کرد، با این‏که به اتفاق شیعه و سنى، فاطمه از همه زنان ارجمندتر بود و قرآن به طهارت و صداقتش تصریح مى‏نمود و پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم هم درباره‏اش مى‏فرمود: «فاطمه، پاره تن من است، هر که او را آزار دهد مرا آزار داده و هر که مرا آزار دهد خدا را آزار داده است.»(12)
اقدام ابوبکر و سخنان او
یک علت آزردگى فاطمه علیهاالسلام این بود که ابوبکر «فدک» را، که پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم به او داده بود، به زور گرفت و حقّ او را حتّى از راه ارث انکار نمود و براى توجیه این ستم بزرگ گفت: از پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم روایت است که:
إِنّا مَعاشِرَ الاْءنْبِیاءَ لانُوَرِّثُ شَیْئا....
ما پیغمبران چیزى براى میراث نمى‏گذاریم.(13)
جالب این است که: اصحاب پیغمبر و حتّى بستگان پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم این روایت را نقل نکرده‏اند. و بر فرض این که واقعیّت داشته باشد معناى خاصّى دارد که با آیات مخالفش (مانند وَرِثَ سُلَیْمانُ داوُدَ ـ رَبِّ هَبْ لى وَلیّا یَرِثنى) منافات ندارد، از این‏رو برخى از خلفاى نسبتا نیک‏اندیش مانند عمربن عبدالعزیز، فدک را حقّ پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم شناختند و به آن‏ها برگرداندند و به طور کلّى «فدک» محک سیاست روز شده بود که هر خلیفه‏اى که با خاندان پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم عناد مى‏ورزید، فدک را از آن‏ها مى‏گرفت و هر خلیفه‏اى که عدالت به خرج مى داد، فدک را به آن‏ها برمى‏گرداند.(14)
ابوبکر به گرفتن «فدک» از فاطمه و على علیه‏السلام اکتفا نکرد، بلکه در ضمن این اقدام، سخنانى هم به آن‏ها گفت که واقعا دردآورست، یک نمونه از سخنان بسیار زننده او این بود که هنگامى که فاطمه علیهاالسلام على علیه‏السلام را به عنوان شاهد فدک آورد، گفت: «شاهد روباه دم اوست».(15) نمونه دیگر که قلم از نقلش شرم دارد، این بود که در همین زمینه درباره على علیه‏السلام گفت: «... کامّ طحال احبّ اهلها الیها البغىّ؛ مثل على، مثل آن زن پلید است که محبوبترین شخص در نزد او، زناکننده با او بود.»(16) آیا هیچ مسلمانى نیست بپرسد که: چرا اهل بیت عزیز پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم ، که اکرام آن‏ها واجب است و به تصریح قرآن، اجر رسالت پیغمبر است، این‏طور اهانت بشوند و در این مورد و آن مورد و هر مورد این‏قدر ظلم ببینند؟ آیا آیینِ اسلامى و وجدان انسانى مى‏پذیرد که آنان که از همه شریف‏ترند از همه مظلوم‏تر باشند؟ و به نقل بزرگان اهل سنّت منزل آن‏ها با آتش و خود آن‏ها با شمشیر تهدید شوند؟(17) ولى علّت این همه ظلم و جسارت به اهل بیت پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم چیست؟ علّتش همان است که: ابن ابى‏الحدید از استادش نقل مى‏کند که «إنَّهُ الْمُلْکُ»(18)
یعنى، گرفتن «فدک» از فاطمه و على علیه‏السلام و گفتن ناسزا به آن‏ها به خاطر این بود که با تضعیف موقعیّت اهل بیت، اساس کار خودشان را تقویت کنند.
در عین حال، مصیبت بزرگتر این است که: ظلم‏هاى ابوبکر و عمر به اهل بیت سرمشق سایر حکّام و خلفا هم مى‏شد و به همان صورت نخستین، بلکه بى‏تردید به صورت‏هاى زننده‏تر، تکرار مى‏گشت. آتش و شمشیرى که «یزید» و «ابن‏زبیر» در عراق و حجاز بر ضدّ خاندان پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم به کار بردند،(19) یکى از پیامدهاى سرمشق ابوبکر و عمر است که براساس رفتار آن‏ها با فاطمه و على علیه‏السلام توجیه مى‏گشت و اقلاً از قبح آن کاسته مى‏شد.
و مضحک این‏جاست
و مضحک این‏جاست که متعصب‏هاى دو آتشه مى‏کوشند که از ظلم‏هاى ابوبکر و عمر به على و فاطمه علیهاالسلام دفاع کنند. گویى اینان بى‏خبرند یا خودشان را به بى‏خبرى مى‏زنند که خود ابوبکر، هنگام مرگش از ظلم‏هایش، ناله پشیمانى سر داد(20) و در زمان حیاتش نیز، صریحا گفت: «مرا شیطانى هست که گاهگاهى بر من مسلّط مى‏گردد»(21)طبیعى است که ابوبکر با این عذر بدتر از گناه، عملاً به سایر حکام و خلفا مى‏آموخت که اگر با وسوسه شیطان، کژى‏هایى بیاورند باز هم خودشان را شایسته حکومت و خلافت بدانند و از اعتراض مخالفان پروا نکنند؛ همان طورى که خود او از اعتراض اصحاب به جنایت‏هاى نماینده‏اش خالد، پروا نکرد. ابوبکر نه تنها از خالد جنایتکار، که مسلمانى را کشت و با کلّه او غذا پخت و خورد و با همسر او نیز زنا کرد، بازخواست هم ننمود، بلکه علاوه بر این، به او لقب «سیف الاسلام» داد و بدتر این‏که جنایت‏هاى او را با این دلیل خطرناک توجیه نمود که «تأوّل فاخطأ؛ یعنى، خالد اجتهاد کرد و خطا کرد.»(22)
واقعا قلم عاجز است که آثار تربیتى و سیاسى این‏گونه جملات را تصویر کند، فقط خدا مى‏داند که این‏گونه جملات چقدر در ضلالت توده‏ها و تقویت معاویه‏ها و یزیدها، نقش داشته است. کمترین چیزى که در این زمینه باید گفت و گذشت این است که: با کمال تأسّف مى‏بینیم که، اجتهاد اسلامى به اندازه‏اى ننگین مى‏شود که حتّى خالدها را و طبعا معاویه‏ها و یزیدها را پاک مى‏نماید، بلکه با لقبِ «شمشیر حقّ» آن‏ها را مفتخر مى‏گرداند و از طرف دیگر، على و فاطمه علیهاالسلام را به جرم مطالبه «فدک»، با لقب «روباه و دم روباه» درهم مى‏کوبد. لقب اول عجیب و لقب دوم عجیب‏تر است، و توأمانى این دو لقب، که شیوه حکومت ابوبکر و همفکرانش را نشان مى‏دهد، از همه عجیب‏تر است. و شما اى مسلمان‏هاى باوجدان بگویید: آیا خالد جنایتکار که مسلمانى را کشته و با همسر او زنا کرده و با کلّه او غذا پخته و خورده «سیف اللّه‏» است؟ و فاطمه و على علیه‏السلام که براى «فدک» احتجاج مى‏کنند روباه و دم روباه هستند و مثل آن زن زنادوست را دارند؟
روشن است که خلافکارى‏هاى ابوبکر و عمر، در همان محدوده و همان دوره، متوقّف نمى‏شد، بلکه در زمان‏هاى بعد نیز تداوم مى‏یافت و در شیوه همه زمامداران مسلمان و در روحیّه همه افراد مسلمان، آثار فلاکت‏بارى مى‏گذاشت. اساسا، خلافکارى‏هاى آنان بود که دم به دم، اهل بیت را منزوى‏تر و تبهکاران را جرى‏تر و روحانیّت اسلام را ضعیفتر ساخت. و بالاخره همان خلافکارى‏ها بود که با افزایش و گسترش طبیعى خود به مرحله وخیمى رسید و جامعه اسلامى را حتّى در زمان عثمان به سراشیبى بدبختى کشید. آرى در جایى که عثمان، در خط همان خلافکارى‏ها، اهانت‏هاى شدیدى به اصحاب پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم و على علیه‏السلام و یارانش بنماید و پُست‏هاى کلیدى خلافت اسلامى را، به خویشان امویش بسپارد و از باب نمونه برادرش، ولید تبهکار، را به حکومت عراق بگمارد و او در حال مستى، نماز صبح را چهار رکعت بگزارد و آنگاه به مأموم‏ها بگوید: «اگر بخواهید، باز هم بیشتر مى‏خوانم»(23) در آن صورت کاملاً طبیعى است که جامعه اسلامى، به پرتگاه انحطاط واختلاف مى‏افتاد و بدتر این‏که، روحیّه دینى‏اش را از دست مى‏داد و مانند زمامداران فاسدش، گمراه و بزهکار مى‏گشت؛ و این یک اصل اجتماعى است که على علیه‏السلام درباره آن مى‏فرماید:
اَلنّاسُ بِاُمَرائِهِمْ اَشْبَهُ مِنْهُمْ بِآبائِهِم.
شباهت مردم به زمامدارانشان، حتّى از شباهت آن‏ها به پدرانشان بیشتر مى‏باشد.(24)
________________________________________
1. مستدرک نهج‏البلاغه کاشف‏الغطاء، ص 159.
2. شرح نهج، ج 2، ص 101 و ج 3،ص 415 و 456.
3. العیون و الحدائق، ص 197؛ منهاج‏السنّة ابن‏تیمیّه، ج 4، ص 156.
4. شرح نهج، ج 3، ص 114.
5 . حیاة محمد، طبع 2؛ اسرار سقیفه، 113.
6 . الغدیر، ج2، ص 288؛ ثم اهتدیت، 176.
7. شرح نهج، ج 2، ص 21.
8 . الامامة و السیاسة، ج 1، ص 4 به بعد؛ شرح نهج، ج 1، ص144 به بعد.
9. شرح نهج، ج 3، ص 120؛ الغدیر، ج 6، ص 294 به نقل از سنن ابن‏ماجه و مستدرک و سنن دارمى.
10. کنزالعمّال، ج 5، ص 237؛ تذکره ذهبى، ج 1، ص 5 ؛ طبقات ابن سعد، ج 5، ص 188.
11. مقدمه ابن‏خلدون، فصل ششم.
12. مسند احمد، ج 6، ص 9؛ صحیح مسلم، ج 2، ص 72؛ طبرى، ج 2، ص 248؛ سنن بیهقى، ج 6. ص 300.
13. شرح نهج، ج 4، ص 81 .
14. الغدیر، ج 7، ص 194 به نقل از کتاب‏هاى معتبر اهل‏سنّت.
15. شرح نهج، ج 4، ص 80 .
16. شرح نهج، ج 4، ص 80 .
17. شرح نهج، ج 1، ص 134؛ عقدالفرید، ج5،ص 12؛ الامامة و السیاسه، ج 1، ص 12 و 13.
18. شرح نهج، ج 4، ص 80 .
19. شرح نهج، ج 4، ص 495.
20. مروج‏الذهب، ج 2، ص 301؛ طبرى، ج 2، ص 619 ؛ الامامه و السیاسه، ج 1، ص 18.
21. شرح نهج، ج 4، ص 166؛ طبرى، ج 2، ص 460؛ الامامة و السیاسه، ج 1، ص 16؛ البدایة و النهایة، ج 6، ص 203.
22. الغدیر، ج7، ص 160 به نقل از تاریخ ابى‏الفداء، ج1، ص 158 و تاریخ خمیس، ج2، ص 133.
23. مروج‏الذهب، ج 2، ص 335.
24. تحف‏العقول، ص 208.